این یک خاطره واقعی است ….لطفا فقط چند دقیقه ….. لطفا تا انتها بخوانید…..

لینک کوتاه

اول ساعت کاری است . فقط چند دقیقه ای از ۷ صبح گذشته …دارم قدم می زنم توی بخش ها….سراسیمه وارد شد….یک مرد ….از همکاران احوال مدیر انتقال خون را می پرسید ….مدام می پرسید : مدیر کجاست ؟ آرام جلو رفتم …گفتم بفرمایید ….نگاهم کرد و یک مکث ….گفت : شما مدیر هستید ؟گفتم :بله
منتظر ماندم
یک لحظه سکوت
توی چهره اش یک بغض دیدم
بغضی که فقط توی گلو نبود توی چشم و صورت و دستها هم بود
….همسرم.‌‌….
همین یک کلمه گفت و باز سکوت
گفتم : چی شده؟مکثی کرد و گفت :سرطان خون دارد،خون می خواهد و ….باز مکث …. انگار کلمه ای یادش نمی آمد …..کمکش کردم
گفتم : پلاکت؟
گفت :آهان ،آهان ،نکند کم باشد ؟پلاکت و خون موجود است؟ من دو تا بچه کوچک دارم ،نکند ….
نتوانست ادامه دهد ….نشست روی صندلی کناری ….
مکث کردم .یک لیوان چای و چند حبه قند دستش دادم وگفتم: اصلا نگران نباش ،اصلا،اصلا ،اصلا
۳ بار گفتم .ادامه دادم ….
برو خانه به بچه ها برس ،مادرکه نباشد سخت است ،
نگران نباش،مردم خون میدهند‌‌‌‌…هر چه مریضت بخواهد و ما هم زود زود به بیمارستان می رسانیم…‌.
هیچ مریضی اینجا معطل خون و پلاکت نمی ماند…… از بس که مردم خوب هستند .‌‌‌‌….
اصلا نگران نباش
برو به بچه هایت برس
برای آنکه خیالش راحت شودشماره تلفنم را به او دادم
هیچ نگفت
یادداشت کرد
ونگاهم کرد
حالا قرمزی چشمهایش کم شده بود
دستهایش
گلویش
صورتش
بغض کمتری داشت
دستهایم را توی جیبم کردم و بازدیدصبحگاهی ام را از بخش‌ها ادامه دادم…….
یک لحظه به فکر افتادم …..
چرا وقتی با آن مرد حرف می زدم صدایم می لرزید ،چرا گلویم سنگین شد..‌‌..
چقدر بغض مسری است
انگار بغضش به من سرایت کرد
همانطور که بخش‌ها رابازدید میکردم ،همانطور که دستهایم داخل جیبهایم بود.چشمهایم را به بالای سرم ،رو به آسمان کردم وگفتم :”خدایا کمک کن”…
وارد بخش اهدای خون شدم ….
روی تختهای بخش اهدا،۴ تا جوان خوابیده بودند و خون اهدا می کردند ساعت روی دیوار(۷ و ۴۵ دقیقه) را نشان می‌داد ، جوانهای اهداکننده انگار با هم دوست بودند از حرف و گفتگوهایشان فهمیدم.
لبخندی با بغض توی گلو تحویل جوان‌ها دادم.
مثل همیشه دست روی سینه گذاشتم و گفتم: ممنون ،قدم بر چشم ما گذاشتید.

عادت کرده ام به این کار…..از روزی که به انتقال خون آمدم با خودم عهد کردم برای هر اهداکننده دست بر سینه باشم ….
جوانهای اهداکننده را که دیدم،بغضم کمتر شد،کمی خیالم راحت تر شد
خیالم به مردمی راحت است که مدام خون می‌دهند و بیشتر دلم به خدایی گرم است که ما را رها نمی کند.
یا علی مدد
نویسنده: کوچیک شما ،دکتر سیدمحمد رضا آقایی میبدی
┄┄┄┄┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
روابط عمومی اداره کل انتقال خون استان یزد
باشگاه اهداکنندگان خون یزد
@yazdbtc
تدارکی برای اهدای خون و ارتقای سلامت….

دیدگاهتان را بنویسید

دیدگاه شما پس از تایید نمایش داده خواهد شد.
This site is protected by reCAPTCHA and the Google Privacy Policy and Terms of Service apply. این سایت توسط ریکپچا محافظت می شود و خط مشی رازداری و شرایط خدمات گوگل اعمال می شود.

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *